تنها تو بودی که می خواستم
غروب را برایت زیبا کنم
و رازهایم را بدانی
و رازِ رازهایت را بدانم،
می خواستم آینه ام باشی
که هروقت زیبایم در تو بنگرم
و زخم هایم را پیدا کنم...
می خواستم اجاق تو را گرم کنم
وار
وارث کتابخانه ات،
می خواستم برایت ترانه بخوانم
وقتی پرنده ای در شعرت تخم می گذاشت
و لانه اش را گم می کرد
و تو اندوهگین میشدی،
می خواستم بر تو ببارم
وقتی جنگلی در دلت آتش می گرفت...
| شیرین خسروی |